|
روایت اول: پا به پای سلمان راه میرفت. از شکر و شادی در خودش نمیگنجید. مهارِ ناقه بانویش در دستِ سلمان بود. از امشب، فاطمه بانوی خانه او میشد و بهترین یاورش در مسیرِ اطاعت خدا.
روایت دوم: پا به پای سلمان راه میرفت. رمقی اما برای زانوهاش نمانده بود. همین چند لحظه پیش، فاطمهاش را؛ همه هستیاش را، با همان چشمهایی که پیامبر را تلاوت میکرد، به خاک، نه، به آسمان سپرده بود.
منبع: بهار نارنج
نوشته شده توسط در شنبه 90/2/17 ساعت 3:22 عصر. - لینک ثابت
بسم الله الرحمن الرحیم
ولایتپذیری و تبعیت از امام عصر از وظائف هر مسلمان است و در عصر غیبت، ولی فقیه عهده دار زمام امور مسلمین است. بر هر مسلمانی واجب است تا تبعیت خود را از ولی فقیه خود، هم به صورت زبانی و هم به صورت عملی اثبات کند.
ما وبلاگنویسان و فعالان فضای مجازی وظیفه خود میدانیم تجدید بیعت خود با ولیفقیه را اعلام کرده و اعلام کنیم که حمایتها و همراهیهای ما با گروهها و مسئولین تا زمانی است که در مسیر ارزشهای الهی و اسلامی گام بردارند. ما با کسی عقد اخوت نبستهایم و مرزهای اعتقادیمان را با تمام وجود حراست میکنیم.
ما معتقدیم که مشروعیت مسئولین نظام وابسته به اجرای احکام اسلامی و تبعیت از نایب عام امام زمان (عج) است و اگر کسی در غیر این مسیر گام بردارد، قرار گرفتنش در آن مسئولیت خلاف شرع و قانون اساسی است. ما از مسئولین میخواهیم تا «ولایت پذیری عملی» خود را اثبات کنند و راه را بر هرگونه شایعه و حرفهای حاشیهای ببندند چرا که ما معتقدیم که تبعیت از ولی فقیه در قالب سخنان زیبا نیست و باید این سخنان در عمل ظهور یابند.
تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر
انک على کل شىء قدیر
جمعی از وبلاگ نویسان و فعالان فضای مجازی
دیگر وبلاگنویسان با بازنشر این مطلب و ارسال کامنت همراهی خود را با این بیانیه اعلام کنند
نوشته شده توسط در شنبه 90/2/17 ساعت 3:5 عصر. - لینک ثابت
اهل فریمان بود در روستایی در 75 کیلومتری مشهد چشم به جهان گشود. پدرش با اینکه بین مردم و همین طور علمای خراسان ارج و قربی داشت اما از راه کشاورزی زندگی می کرد . وقتی مرتضی در 13 بهمن 1298 به دنیا آمد، چهار برادر و یک خواهر بزرگتر از خود داشت. اجدادش همگی اهل علم بودند و او هم خیلی زود به مکتب خانه ده و در 12 سالگی به شهر رفت و درس طلبگی را شروع کرد و در پیش اساتیدی چون آیت الله بروجردی، امام خمینی و... درس آموخت. کتاب زیاد می خواند حتی کتاب های داستان، رمان و... مشترک روزنامه باختر امروز بود.خونگرم بود، به خاطر شهرت خانواده اش در خراسان حجره اش پاتوق خراسانی هایی بود که به قم می آمدند.
زمانی که در حوزه خیلی خوب پیشرفت کرد و زمانی که همه انتظار داشتند شیخ مرتضی تدریس رسمی در حوزه را شروع کند او یکباره تصمیم به ترک قم و سفر به تهران گرفت و در سال 1331 به تهران آمد.
به اتفاق محمد علی بهشتی که او هم مثل خودش روحانی جوانی بود که از حوزه به تهران آمده بود جلسات ماهانه برای بحث های فلسفی داشت. اولین کتابش را در سال 1332 منتشر کرد: اصول فلسفه و روش رئالیسم. این کتاب حسابی سر و صدا کرد و جایزه کتاب سال را گرفت.
در زمانی که دانشگاه تهران می خواست دانشیار استخدام کند همین کتاب و نمره بالایش در آزمون ورودی استادیاری باعث جذب او شد و از سال 1333 رسما استاد دانشگاه تهران گشت. مطهری در همین سال کتاب داستان راستان را برای مخاطب کودک نوشت و از طرف یونسکو کتاب برگزیده معرفی شد.
مرتضی مطهری حالا سخنران شناخته شده ای بود که در دانشگاه تهران فلسفه و تاریخ فلسفه و عرفان تدریس می کرد. در جریان انقلاب ، یکی از نظریه پردازان جریان انقلابیون بود، می نوشت و سخنرانی می کرد ، راه را نشان می داد و روشنگری می کرد و به همین خاطر بارها زندانی شد و زیر شکنجه های زیادی قرار گرفت. در نجف فرصت یافت با دوست قدیمی اش سید مصطفی خمینی بیشتر همراه شود.
مطهری یک فیلسوف بود، یک فیلسوف مسلمان از دکارت و کانت و سایر فلاسفه را خوب می شناخت و در بین همه فیلسوفان عاشق ملاصدرا بود... یک بار هم خواب دیده بود که با امام خمینی رفته اند حج و پیامبر(ص) و امام علی (ع) هم داخل مسجدالحرام و به طرف ایشان آمده اند خودش را کشیده بود کنار که اول استادش با پیامبر روبوسی کند و بعد پیامبر (ص) هم او را بوسیده بود .همسرش گفته بود حتما آقا از سخنرانی شما خوشش آمده بود ولی او تعبیر خوابش را چیز دیگری می دانست وقتی سه شب بعد موقع برگشتن از خانه مهندس بازرگان، جوانی صدایش کرده بود که نامه ای به او دهد به جای نامه شلیک کرده بود و گلوله مستقیم خورده بود به مغزی که عمری در تکاپوی اندیشه ها بود و خواب مرتضی هم تعبیر شد.
روحش شاد.
نوشته شده توسط در سه شنبه 90/2/13 ساعت 3:51 عصر. - لینک ثابت
به نام اولین معلم
او که در اولین کلام فرمود: بخوان
چه میتوان نوشت که کلمات همیشه کم می آورد در مقامی که مولای متقیان فرمود:« من علمنى حرفا فقد صیرنى عبدا»
پس مثل همیشه « روز معلم » را بهانه می کنیم و آنچه را در کلام نمی گنجد از دل می نویسیم:
استاد گرامی
با همه بلندی مقامتان و همه کوتاهی مرتبه مان در برابر شما، قدردان زحمات همیشگی تان هستیم.
و دعا می کنیم آنچه را که ما از جبرانش عاجزیم و در ظرف زمان و مکان نمی گنجد، قادر مطلق در هر دو جهان برایتان جبران فرماید.
روزتان مبارک
نوشته شده توسط در سه شنبه 90/2/13 ساعت 3:40 عصر. - لینک ثابت
غروب بود که به شلمچه رسیدیم
غروبی که آدم رو یاد غربت شهدا میندازه
وقتی روی زمین پاک خدا که روزی خون و خاک به هم آغشته بود راه میرفتم مدام این فکر توی ذهنم بود که اگر شهدا از من بپرسند " بعد از ما چی کار کردید؟" من چه جوابی دارم بدم!
عذاب وجدان داشتم
خجالت می کشیدم
شرمنده شهدا بودم
شهدا من رو با مهربونیهاشون شرمنده کرده بودند و من روسیاه رو دوباره دعوت کرده بودند
رفتم طرف سیم خاردارها و بعد از خوندن زیارت عاشورا افتادم به سجده و گفتم:
هیچ جوابی برای سوالتون ندارم
دست خالی اومدم
غرق دنیا شدم
اما شهدا من منتظرم کمکم کنید
کمکم کنید تا از پل هوی و هوس سربلند بگذرم
کمکم کنید تا از مرداب گناه رهایی یابم
کمکم کنید!
نوشته شده توسط در جمعه 90/2/9 ساعت 10:3 صبح. - لینک ثابت
دربــاره ی ما
منوی اصــــلی
آمار بازدید
بازدید امروز: 14نــوشته های پیشین
آخرین نـــوشته ها
دیــگر امکانات