عاشقان الله بعد از مراسم پر فیض دعای کمیل همگی با چشمی پر از اشک وآرزوی دیدار کربلا،به خواب رفتند.هنگامه صبح با صدای الله اکبر همه از خواب بیدار شدند وخود را برای نماز آماده کردند.بعد از نماز عده ای از بچه ها برای گشت رفتند وعده ای هم برای مطالعه در پادگان ماندند وعده ای هم در گوشه ای نشستند وبا هم گپ می زدند.

آری!خورشید مانند روز های گذشته به مغرب نزدیک شدوبار دیگر در پس کوهی فرو رفت.

شب فرا رسید شب7/12/62مراسم دعای توسل در گردان حضرت ابوالفضل(ع)برگزار شد دیگرعقده ها از دل کنده می شد ونامزد شهادت به دیدار محبوب می شتافت.باز شب آمد وعاشق،14تن از بزرگترین ا نسانهای کره زمین را به توسل می جست،تا با معشوقشان دیدار کنند.

آری!به یکبار صدای«یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله»در کوهها ودشتهای اطراف پیچید.

در وسط دعای توسل یکی از برادران که از دانشجویان سپاه بود مشغول مداحی شد. سرها به زیر بود وبه یاد شهدای دشت خوزستان اشکها جاری می شد.

بعد از ذکر مصیبت،رزمندگان دعای توسل شب یکشنبه را با دعا به جان امام خمینی به پایان رساندند.

باز دگر بار آفتاب از مشرق طلوع کرد وصبحی دیگر آمد وبعد از چند ساعت دوباره در پشت کوهها فرو رفت.هنگامه غروب از بلندگو اعلان شد که امشب راس ساعت30/8حاج آقا سلیمانی در گردان ابوالفضل (ع)سخنرانی می نماید.تمام بچه هایی که در پادگان بودند بعد از نمازجماعت مغرب وعشاءبرای استماع سخنان حاج آقا سلیمانی در محل سخنرانی جمع شدند.

در تاریکی شب روحانی ای به طرف بچه ها آمد. همه بلند شدند وشروع به شعار دادن کردند (صلی علی محمد،یار امام خوش آمد).

حاج آقا سلیمانی پشت جایگاه قرار گرفت وسخنرانی آغاز شد. ایشان آن شب در مورد فلسفه شهادت در قرآنبحث کردودر گوشه هایی از سخنانش آیه «ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله...»را تفسیر نمود. وفرمود :هیچ کس حق ندارد به شهید مرده لقب دهد چرا که شهیدان زنده اند ودر نزد خدای خویش روزی می خورند.امروز شما جوانان با شهادت خویش اثبات نمودید که مردم کوفه نیستند که حسین زمان تنها باشد. برادران رزمنده !در هر کاری خدا را در نظر داشته باشیدچرا که این خدا بودشما را پیروز کرد وانشاء الله بدست شما راه کربلا باز خواهد شد.

امام جمعه محترم بابلسر با سخنان دلنشین مراسم شب دو شنبه 8/12/62را به پایان رساند. شبها می گذشت وسخنرانان از هر جا برای سخنرانی می آمدند وهر شب دعای توسل وشب های جمعه دعای کمیل برپا بود:

اول صبح روز پنجشنبه 18/12/62بود که برای راهپیمایی،حرکت کردیم وقتی جلو تر رفتیم پیرمردی را مشاهده کردیم. با قد خمیده ولباس بسیجی بر تن،به احترام او،اول سلام کردیم جواب سلاممان را داد وبی اختیار به استغاثه پرداخت. از این کار پیرمرد رنجیده خاطر شدیم.

با خودم گفتم:نکند کسی او را اذیت کرده باشد.سوال کردم:پدر چه شده ؟چرا در خواست کمک می کنی ؟مگر کسی اذیتت کرده؟

پیرمرد فقط بی اختیار می گفت:فرزندانم مرا به آن طرف رود خانه ببرید.منظورش را نفهمیدم.دستم را گرفت وهمینطور که صحبت می کرد.گفت:نمی دانم اینها چرااینکار را می کنند،چرا نمی گذارند من بروم؟آخر به شما چه که من می خواهم بروم؟

من فقط به صحبتهای او گوش می دادم در حالیکه هیچ چیز از حرفهای پیرمرد سر در نمی آورم.

در بین صحبتهای پیرمرد بود که به یک رودخانه رسیدیم.پیرمرد دستش را روی پیشانی سایبان کرد،سر را بالا گرفت ونگاهی به اطراف کرد وبا خود گفت:اگر رفتند،الان می روم وبه من گفت:فرزندم مرا به طرف رود خانه ببر،به او گفتم:پدر جان،برای چه؟کجا می خواهی بروی؟

او گفت کربلا،کربلا!!!

از حرفش خنده ام گرفت.به فکر فرو رفتم.دوباره سوال کردم:پدر!گفتی کجا؟

نگاه عمیقانه به من کرد وگفت کربلا !

در همین حال چند برادر پاسدار،از راه رسیدند وبعد از سلام وعلیک بدون مقدمه به آن پیر مرد گفتند:پدر همراه اینها برو.پیرمرد سرش را پایین افکند وهمینطور که با خودش صحبت می کرد همراه ما راهی شد.در بین راه دوباره به من گفت :مگرمن آمدم اینجا بمانم؟

گفتم:پس کجا می خواهی بروی؟

نگاهی به من کرد وبعد سرش را به زمین انداخت وچند قدمی برداشت وگفت:من نیامدم اینجا بمانم،من آمدم راه کربلا را باز نمایم.من آمدم تا کشته شوم وفرزندانم به کربلا بروند.من آمدم تا صدام وصدامیان را از بین ببرم.به یکبار با شنیدن سخنان دلنشین وقاطع این پیرمرد تمام بدنم لرزید ومنقلب شدم.اشک در چشمانم حلقه زد وقطره قطره برگونه هایم نقش بست.به دوستمکه همراه ما بود نگاه کردمدیدم اسلحه به دوش ساکت در فکری عمیق با یک دنیا حرف فرو رفته است.

همراه پیرمرد می آمدیم.انگار کلامی نداریم که بگوئیم وانگار حرف زدن را فراموش کرده ایم.

آری!آری!به خدا طریقه حرف زدن را فراموش کردیم.

چون وقتی قد خمیده ومو وسروریش سفید شده .این پیرمرد خستگی ناپذیر را می دیدیم وبه حرف دل او گوش فرا می دادیم.زبانمان در کام نمی چرخید.آرام وبی صدا در حالیکه پشت سر پیرمرد حرکت می کردیم،به مقر باز گشتیم.

من در صدد برآمدم تا بر روی کارهایش نظر افکنم .وقتی تحقیق کردم متوجه شدم او چریکی است از خاک پاک گیلان وشهر بندر انزلی .بنام حسن 85ساله .او صحبها بر روی کوههای اطراف می رفت ودستش را روی پیشانی سایه بان می کردوبه دور دورها نگاه می انداخت ومی گفت:اگر قله بزرگ جلویم نبود می توانستم کربلا را ببینم.

آری !حبیب بن مظاهر ها دوباره برخاسته اند تا حماسه ها بیافرینند.

خاطرات پاسدار شهید خسرو آقاجانپور



نظر

نوشته شده توسط در پنج شنبه 92/11/24 ساعت 1:33 عصر. - لینک ثابت