غروب بود که به شلمچه رسیدیم
غروبی که آدم رو یاد غربت شهدا میندازه

غروب شلمچه

وقتی روی زمین پاک خدا که روزی خون و خاک به هم آغشته بود راه میرفتم مدام این فکر توی ذهنم بود که اگر شهدا از من بپرسند " بعد از ما چی کار کردید؟" من چه جوابی دارم بدم!
عذاب وجدان داشتم
خجالت می کشیدم
شرمنده شهدا بودم
شهدا من رو با مهربونیهاشون شرمنده کرده بودند و من روسیاه رو دوباره دعوت کرده بودند
رفتم طرف سیم خاردارها و بعد از خوندن زیارت عاشورا افتادم به سجده و گفتم:
هیچ جوابی برای سوالتون ندارم
دست خالی اومدم
غرق دنیا شدم
اما شهدا من منتظرم کمکم کنید
کمکم کنید تا از پل هوی و هوس سربلند بگذرم
کمکم کنید تا از مرداب گناه رهایی یابم
کمکم کنید!



نظر

نوشته شده توسط در جمعه 90/2/9 ساعت 10:3 صبح. - لینک ثابت