هنگامه صبح با اذان مکبر همه خود را برای نماز آماده کردیم وبعد از اقامه نماز جماعت وصرف صبحانه برای بازدید از شهر به داخل شهر رفتیم.برادران دزفولی در حالی که چهره غمگینی داشتند،گوشه هایی از صدها خانه ویران شده را به ما نشان می دادند و از جنایتهای حزب کافر بعث برای ما صحبت می کردند. یکی از برادران مکانی را نشانم دادوبه من گفت :«آنجا رانگاه کن .»نظرم را به آن طرف دوختم،سپس به من گفت:«چه می بینی؟»گفتم :«جز خاک وآهنهای خم شده وچوب های شکسته چیز دیگری نمی بینم.» این برادر آهی غم آلود از ته دل کشید وگفت :«آنجا را که می بینی همه خانه ومنزل مردم بود که چند موشک این خانه ها را به یک بیابان تبدیل کرده است.» با شنیدن این حرف،بدنم لرزید ودر حالی که سعی می کردم غم خود را را می پوشانم،در فکری عمیق فرو رفتم .به خانه ها ورفت وآمد اول صبح مردم قهرمان دزفول نگاه می کردند که ناگاه پرچم های روی بام یک خانه نظرم را جلب کرد، ابتدا گمان کردم آنجا مسجد است،اما خوب دقت کردم دیدم،خانه بعدی هم چند پرچم دارد،ادهانم از تعجب باز ماند.روی یک خانه دوازده پرچم، روی خانه دیگرهفت پرچم،روی خانه دیگر سه پرچم و... با خود گفتم :«خدایا این چه سری است؟»صلاحدر این دیدم که سوال کنم!در این حال یک برادر پاسدار به طرفم می آمد.تا به من رسید،سلام کردم ،با خوشرویی گفت:«وعلیکم السلام برادر!»گویا سال ها با هم آشنا بودیم،گفتم برادر!آن پرچم ها که روی خانه ها برافراشته شده به چه معنی است؟!! سر به زیر انداخت وبه اطراف نگاهی کرد وگفت:«برادر هر پرچم علامت یک شهید است .»من با تعجب گفتم:یعنی خانواده شهدا روی خانه شان این همه پرچم نصب کرده اند؟آنبرادر پاسدار که فهمید من مقصود حرفش را نیافتم،یکی از خانه ها را نشانم دادوگفت:«برادر جان!روی این خانه چند پرچم نصب شده است؟»گفتم :«دوازده پرچم».گفت:«خب!این علامت دوازده شهید این خانه وخانواده است.» مغزم ترکید،دیگر حرفی نزدم،بی اختیار به پرچم هانگاه می کردم که دوباره صدای همان برادر مرا به خودش جلب کرد.او گفت:«برادر !امر دیگری ندارید؟»گفتم:«خیر!می بخشید که وقتتان را گرفتم .»اوخداحافظی کرد و رفت ومن ماندم وغمی سنگین در دلم واشک های جاری از دوچشم گریانم. ای دزفول!ای شهر عشق !چه غمهایی را تحمل کردی؟!تحمل درد خانواده ای را که دوازده تن از عزیزان خود را از دست مدهد وبه علامت افتخار دوازده پرچم برفراز خانه اش نصب می کند.ای دزفول !تو چقدر مقاوم هستی؟ «خاطرات شهید خسرو آقاجانپور از شهر بهنمیر»



نظر

نوشته شده توسط در سه شنبه 92/6/26 ساعت 6:47 عصر. - لینک ثابت