گویا تازه چشم بر روی هم گذاشته بودیم که طنین دلنشین «الله اکبر...»بگوش رسید .صدای اذان بود که همه را از خواب بیدار کرد.همگی نماز صبح را درعشق جماعت به جای آوردیم وبعد از نماز حرکت کردیم.ماشین در اول صبح از پیچ وخمها،کوهها ودشتها،و صحراها واز روی جاده آسفالت همچنان به پیش می رفت وشهرهای مقاوم ایران زمین را یکی پس دیگری پشت سر می گذاشت.خورشید نیز آرام آرام به وسط آسمان می آمدواز پشت ماشین، به داخل می تابید ونوید پیروزی می داد.به یکباره صدای یکی از برادران رزمنده در ماشین بلند شد که خطاب به راننده گفت :«آقای راننده!نزدیک اذانه ،یک جایی نگه دار تا نماز بخوانیم .»راننده در حالی که دنده ماشین را عوض می کرد از درون آینه نگاهی به آن برادر کرد وگفت:«به چشم ،حتما!».

سرم را برگرداندم واز پنجره ماشین بیرون را نگاه کردم ،چشمم به یک تابلویی خورد که روی آن نوشته شده بود :«بروجرد 5کیلومتر»با خودم گفتم این همان شهری است که مورد هجوم خصمانه سپاه زبون قرار می گیرد.اما هیچگاه در مقابلش سرخم نمی کند ،بلکه مقاوم وایستاده است.

بعد از مدتی ماشین آهسته ،آهسته وارد دروازه شهر شد وبعد از گذشتن از چند خیابان مقابل پایگاه سپاه توقف کرد.همه بچه ها پیاده شدندونماز جماعت را بجای آوردندونهار خوردند ودوباره سوار ماشین شدند.

شاید سوال کنی:

«وای!شما چقدر عجله دارید؟»

مگر نمی دانی که می خواهیم به کربلا برویم.

آری با یک صلوات دوباره ماشین به حرکت در آمد ،همه بیدار بودند وکوههای زیبا را تماشا می کردند،بچه هاگاهی با هم صحبت می کردند وگاهی نوحه می خواندند وسینه می ردند به !چه شور وحالی دارند این فرزندان خمینی.

دوباره از پشت شیشه ماشین به آسمان دوختم ونگاهی به خورشید انداختم .صبح که حرکت کردیم خورشید از مشرق سوسو می زد ولی اکنون بسوی مغرب پیشروی می کند.

راننده ماشین در حالی که خستگی از صورتش نمایان بود ،هر لحظه دنده عوض می کرد وماشین به پیش می رفت ?یک دفعه تابلوی کنار جاده نظرم را جلب کرد روی آن نوشته شده بوداندیمشک صد کیلومتر.با دیدن نام اندیمشک بر روی تابلو،در فکری عمیق فرو رفتم .آیا این همان اندیمشکی است که هر شب خیابانها وکوچه های آن را در صفحه تلویزیون می دیدم؟

فکر ها متلاطم بود وهمه سعی می کردند با چشم تیز بینشان،سیاهی شب را شکافته واطراف را تماشا کنند.

اندیمشک 80کیلومتر ،اندیمشک65کیلومتر،اندیمشک 45کیلومترهر چه به اندیمشک نزدیک ترمی شدیم،تژش قلبم زیادتر می شد وعشق دیدن این شهر مقاومت در وجودم بر افروخته تر می گشت.

باز تابلوی دیگری به من اشاره کرد،وقتی نگاه کردم،روی آننوشته شده بود اندیمشک 5کیلومتر،از روی صندلی ام برخاستم تااطراف را بهتر ببینم.

در همین حال ناگاه یکی گفت :وارد اندیمشک شدیم،اینجا اندیمشک است.

 آری؛شهر اندیمشک بود.اندیمشک بوی مشک می دادوهر انسانی را از بوی خوشش واز کوچه پس کوچه هایش به وسوسه می انداخت .برای اقامه نماز مقابل مسجدی پیاده شدیم ونمازمان را خواندیم وسپس حرکت کردیم.همین که ماشین از اندیمشک گذشت روی تابلویی نوشته شده بود،دزفول 5کیلومتر.

دهانم از تعجب باز ماند،یعنی اینجا دزفول است،همان شهری که نفس کشیدن در آن عبادت است؟

آیا این همان شهری است که بارها مورد هجوم موشک های ارتش اسراییلی صدام قرار گرفته است؟!

آیا این همان شهری است که هر روز دهها نفر از فرزندان،پسران وجوانانش را از زیر خروارها خاک بیرون می کشیدند؟آیا این همان سرزمین سرخی است که دهها شهید ازدختر جوان،پسر داماد وعروس در حجله وطفل در گهواره تا پیرخانه نشین،کارگر در مزرعه وکارمند در اداره تقدیم اسلام می نماید؟آیا این همان سرزمین سرخی است که ندای جنگ،جنگ تا پیروزی اش در آسمان ها طنین انداز است؟

آیا این همان سرزمین سرخ است؟

دزفول !ای شهر قهرمان،آیا ما لیاقت آن را داریم که بر سرخ سرخ تو قدم گذاریم؟

فکرها همه متلاطم بود وهر کس در ذهنش هزاران سوال مطرح می کردتا این که ماشین بی با کانه وارد شهر ویران شده دزفول شد ودر مقابل یک مسجد وپایگاه مقاومت ترمز کرد.عقربه های روی هم رفته،ساعت12را نشان می داد.از ماشین پیاده شدیم وبعد از کمی جستجو،با راهنمایی یکی از رزمندگان در زیر پایگاه جای خوابی پیدا کردیم وبه آنجا رفتیم. بعد از صرف شام همه بچه هاکه واقعا خسته وکوفته بودند.در حالی که انتظار صبح را داشتند چشم ها را بر روی هم نهادند ودر خوابی بس کوتاه اما عمیق فرو رفتند.                                                     

                       خاطرات شهید خسروآقاجانپور3/12/62از(افراتخت)شهربهنمیر 



نظر

نوشته شده توسط در چهارشنبه 92/6/20 ساعت 7:10 عصر. - لینک ثابت