سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شب قدر

فلسفه شب های قدر


شب قدر شب عروج انسان الهی

إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ (*)وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ (*)لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ (*)تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ (*)سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (*) (سوره قدر – آیات 1-5) ما، آن (قرآن) را در شب شب قدر نازل کردیم و تو چه می‌دانی شب قدر چیست؟

شب قدر، از هزار ماه بهتر است، فرشتگان و روح در این شب به اذن پروردگار خود، برای تقدیر هر کاری نازل می‌شوند، آن شب انباشته از سلا‌مت و برکت و رحمت، تا طلوع صبح است.

درباره سوره قدر، شب قدر، معنای قدر، تعیین شب قدر، تکالیف شب قدر و شیوه‌های بهره‌جویی از این شب بزرگ و ارتباط با خداوند مهربان، مطالب قابل اهمیتی وجود دارد که ما خلا‌صه آن را مورد مطالعه قرار می‌دهیم



نظر

نوشته شده توسط در جمعه 93/4/27 ساعت 5:3 عصر. - لینک ثابت


مللکه وچادر

 چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گه :

چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن  !؟؟

یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟


همایون لبخندی میزنه و میگه :


ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!


چارلز با عصبانیت می گه :


نه!

مگه ملکه فرد عادیه ؟!!

فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!


همایون هم بی درنگ می گه :

خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!!

 


درود بر تمام ملکه های  سرزمینم

منبع: وبلاگ مقر سربازان جنگ سایبری


نظر

نوشته شده توسط در پنج شنبه 92/11/24 ساعت 7:27 عصر. - لینک ثابت


همگام با دلیران

 

عاشقان الله بعد از مراسم پر فیض دعای کمیل همگی با چشمی پر از اشک وآرزوی دیدار کربلا،به خواب رفتند.هنگامه صبح با صدای الله اکبر همه از خواب بیدار شدند وخود را برای نماز آماده کردند.بعد از نماز عده ای از بچه ها برای گشت رفتند وعده ای هم برای مطالعه در پادگان ماندند وعده ای هم در گوشه ای نشستند وبا هم گپ می زدند.

آری!خورشید مانند روز های گذشته به مغرب نزدیک شدوبار دیگر در پس کوهی فرو رفت.

شب فرا رسید شب7/12/62مراسم دعای توسل در گردان حضرت ابوالفضل(ع)برگزار شد دیگرعقده ها از دل کنده می شد ونامزد شهادت به دیدار محبوب می شتافت.باز شب آمد وعاشق،14تن از بزرگترین ا نسانهای کره زمین را به توسل می جست،تا با معشوقشان دیدار کنند.

آری!به یکبار صدای«یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله»در کوهها ودشتهای اطراف پیچید.

در وسط دعای توسل یکی از برادران که از دانشجویان سپاه بود مشغول مداحی شد. سرها به زیر بود وبه یاد شهدای دشت خوزستان اشکها جاری می شد.

بعد از ذکر مصیبت،رزمندگان دعای توسل شب یکشنبه را با دعا به جان امام خمینی به پایان رساندند.

باز دگر بار آفتاب از مشرق طلوع کرد وصبحی دیگر آمد وبعد از چند ساعت دوباره در پشت کوهها فرو رفت.هنگامه غروب از بلندگو اعلان شد که امشب راس ساعت30/8حاج آقا سلیمانی در گردان ابوالفضل (ع)سخنرانی می نماید.تمام بچه هایی که در پادگان بودند بعد از نمازجماعت مغرب وعشاءبرای استماع سخنان حاج آقا سلیمانی در محل سخنرانی جمع شدند.

در تاریکی شب روحانی ای به طرف بچه ها آمد. همه بلند شدند وشروع به شعار دادن کردند (صلی علی محمد،یار امام خوش آمد).

حاج آقا سلیمانی پشت جایگاه قرار گرفت وسخنرانی آغاز شد. ایشان آن شب در مورد فلسفه شهادت در قرآنبحث کردودر گوشه هایی از سخنانش آیه «ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله...»را تفسیر نمود. وفرمود :هیچ کس حق ندارد به شهید مرده لقب دهد چرا که شهیدان زنده اند ودر نزد خدای خویش روزی می خورند.امروز شما جوانان با شهادت خویش اثبات نمودید که مردم کوفه نیستند که حسین زمان تنها باشد. برادران رزمنده !در هر کاری خدا را در نظر داشته باشیدچرا که این خدا بودشما را پیروز کرد وانشاء الله بدست شما راه کربلا باز خواهد شد.

امام جمعه محترم بابلسر با سخنان دلنشین مراسم شب دو شنبه 8/12/62را به پایان رساند. شبها می گذشت وسخنرانان از هر جا برای سخنرانی می آمدند وهر شب دعای توسل وشب های جمعه دعای کمیل برپا بود:

اول صبح روز پنجشنبه 18/12/62بود که برای راهپیمایی،حرکت کردیم وقتی جلو تر رفتیم پیرمردی را مشاهده کردیم. با قد خمیده ولباس بسیجی بر تن،به احترام او،اول سلام کردیم جواب سلاممان را داد وبی اختیار به استغاثه پرداخت. از این کار پیرمرد رنجیده خاطر شدیم.

با خودم گفتم:نکند کسی او را اذیت کرده باشد.سوال کردم:پدر چه شده ؟چرا در خواست کمک می کنی ؟مگر کسی اذیتت کرده؟

پیرمرد فقط بی اختیار می گفت:فرزندانم مرا به آن طرف رود خانه ببرید.منظورش را نفهمیدم.دستم را گرفت وهمینطور که صحبت می کرد.گفت:نمی دانم اینها چرااینکار را می کنند،چرا نمی گذارند من بروم؟آخر به شما چه که من می خواهم بروم؟

من فقط به صحبتهای او گوش می دادم در حالیکه هیچ چیز از حرفهای پیرمرد سر در نمی آورم.

در بین صحبتهای پیرمرد بود که به یک رودخانه رسیدیم.پیرمرد دستش را روی پیشانی سایبان کرد،سر را بالا گرفت ونگاهی به اطراف کرد وبا خود گفت:اگر رفتند،الان می روم وبه من گفت:فرزندم مرا به طرف رود خانه ببر،به او گفتم:پدر جان،برای چه؟کجا می خواهی بروی؟

او گفت کربلا،کربلا!!!

از حرفش خنده ام گرفت.به فکر فرو رفتم.دوباره سوال کردم:پدر!گفتی کجا؟

نگاه عمیقانه به من کرد وگفت کربلا !

در همین حال چند برادر پاسدار،از راه رسیدند وبعد از سلام وعلیک بدون مقدمه به آن پیر مرد گفتند:پدر همراه اینها برو.پیرمرد سرش را پایین افکند وهمینطور که با خودش صحبت می کرد همراه ما راهی شد.در بین راه دوباره به من گفت :مگرمن آمدم اینجا بمانم؟

گفتم:پس کجا می خواهی بروی؟

نگاهی به من کرد وبعد سرش را به زمین انداخت وچند قدمی برداشت وگفت:من نیامدم اینجا بمانم،من آمدم راه کربلا را باز نمایم.من آمدم تا کشته شوم وفرزندانم به کربلا بروند.من آمدم تا صدام وصدامیان را از بین ببرم.به یکبار با شنیدن سخنان دلنشین وقاطع این پیرمرد تمام بدنم لرزید ومنقلب شدم.اشک در چشمانم حلقه زد وقطره قطره برگونه هایم نقش بست.به دوستمکه همراه ما بود نگاه کردمدیدم اسلحه به دوش ساکت در فکری عمیق با یک دنیا حرف فرو رفته است.

همراه پیرمرد می آمدیم.انگار کلامی نداریم که بگوئیم وانگار حرف زدن را فراموش کرده ایم.

آری!آری!به خدا طریقه حرف زدن را فراموش کردیم.

چون وقتی قد خمیده ومو وسروریش سفید شده .این پیرمرد خستگی ناپذیر را می دیدیم وبه حرف دل او گوش فرا می دادیم.زبانمان در کام نمی چرخید.آرام وبی صدا در حالیکه پشت سر پیرمرد حرکت می کردیم،به مقر باز گشتیم.

من در صدد برآمدم تا بر روی کارهایش نظر افکنم .وقتی تحقیق کردم متوجه شدم او چریکی است از خاک پاک گیلان وشهر بندر انزلی .بنام حسن 85ساله .او صحبها بر روی کوههای اطراف می رفت ودستش را روی پیشانی سایه بان می کردوبه دور دورها نگاه می انداخت ومی گفت:اگر قله بزرگ جلویم نبود می توانستم کربلا را ببینم.

آری !حبیب بن مظاهر ها دوباره برخاسته اند تا حماسه ها بیافرینند.

خاطرات پاسدار شهید خسرو آقاجانپور



نظر

نوشته شده توسط در پنج شنبه 92/11/24 ساعت 1:33 عصر. - لینک ثابت


حریم ریحانه

هوا گرم باشد یا سرد

ببارد یا ابری باشد یا آفتابی ...

بار و وسیله دستم باشد یا نباشد

وسایل همراهم سنگین باشد یا نباشد ...

مدرسه بروم یا میهمانی...

خرید بروم یا رانندگی کنم...

زمین گلی یا خشک باشد یا نباشد

اطرافم زیاد آدم باشد یا نباشد...

روسری داشته باشم یا مقنعه

ابریشمی و لیز باشد یا نخی

گران قیمت باشی یا نباشی

کش داشته باشی یا نداشته باشی

بهم بخندند یا نخندند

هر چه میخواهند بگویند یا نگویند...

با افتخار تمام تو را روی سرم می گذارم

تاجم می شوی

و با وزش ملایم باد لابلای چین هایت عشق می کنم ... تا آسمان هفتم !



نظر

نوشته شده توسط در یکشنبه 92/7/7 ساعت 7:56 عصر. - لینک ثابت


پرچم افتخار

هنگامه صبح با اذان مکبر همه خود را برای نماز آماده کردیم وبعد از اقامه نماز جماعت وصرف صبحانه برای بازدید از شهر به داخل شهر رفتیم.برادران دزفولی در حالی که چهره غمگینی داشتند،گوشه هایی از صدها خانه ویران شده را به ما نشان می دادند و از جنایتهای حزب کافر بعث برای ما صحبت می کردند. یکی از برادران مکانی را نشانم دادوبه من گفت :«آنجا رانگاه کن .»نظرم را به آن طرف دوختم،سپس به من گفت:«چه می بینی؟»گفتم :«جز خاک وآهنهای خم شده وچوب های شکسته چیز دیگری نمی بینم.» این برادر آهی غم آلود از ته دل کشید وگفت :«آنجا را که می بینی همه خانه ومنزل مردم بود که چند موشک این خانه ها را به یک بیابان تبدیل کرده است.» با شنیدن این حرف،بدنم لرزید ودر حالی که سعی می کردم غم خود را را می پوشانم،در فکری عمیق فرو رفتم .به خانه ها ورفت وآمد اول صبح مردم قهرمان دزفول نگاه می کردند که ناگاه پرچم های روی بام یک خانه نظرم را جلب کرد، ابتدا گمان کردم آنجا مسجد است،اما خوب دقت کردم دیدم،خانه بعدی هم چند پرچم دارد،ادهانم از تعجب باز ماند.روی یک خانه دوازده پرچم، روی خانه دیگرهفت پرچم،روی خانه دیگر سه پرچم و... با خود گفتم :«خدایا این چه سری است؟»صلاحدر این دیدم که سوال کنم!در این حال یک برادر پاسدار به طرفم می آمد.تا به من رسید،سلام کردم ،با خوشرویی گفت:«وعلیکم السلام برادر!»گویا سال ها با هم آشنا بودیم،گفتم برادر!آن پرچم ها که روی خانه ها برافراشته شده به چه معنی است؟!! سر به زیر انداخت وبه اطراف نگاهی کرد وگفت:«برادر هر پرچم علامت یک شهید است .»من با تعجب گفتم:یعنی خانواده شهدا روی خانه شان این همه پرچم نصب کرده اند؟آنبرادر پاسدار که فهمید من مقصود حرفش را نیافتم،یکی از خانه ها را نشانم دادوگفت:«برادر جان!روی این خانه چند پرچم نصب شده است؟»گفتم :«دوازده پرچم».گفت:«خب!این علامت دوازده شهید این خانه وخانواده است.» مغزم ترکید،دیگر حرفی نزدم،بی اختیار به پرچم هانگاه می کردم که دوباره صدای همان برادر مرا به خودش جلب کرد.او گفت:«برادر !امر دیگری ندارید؟»گفتم:«خیر!می بخشید که وقتتان را گرفتم .»اوخداحافظی کرد و رفت ومن ماندم وغمی سنگین در دلم واشک های جاری از دوچشم گریانم. ای دزفول!ای شهر عشق !چه غمهایی را تحمل کردی؟!تحمل درد خانواده ای را که دوازده تن از عزیزان خود را از دست مدهد وبه علامت افتخار دوازده پرچم برفراز خانه اش نصب می کند.ای دزفول !تو چقدر مقاوم هستی؟ «خاطرات شهید خسرو آقاجانپور از شهر بهنمیر»



نظر

نوشته شده توسط در سه شنبه 92/6/26 ساعت 6:47 عصر. - لینک ثابت


همگام با دلیران

گویا تازه چشم بر روی هم گذاشته بودیم که طنین دلنشین «الله اکبر...»بگوش رسید .صدای اذان بود که همه را از خواب بیدار کرد.همگی نماز صبح را درعشق جماعت به جای آوردیم وبعد از نماز حرکت کردیم.ماشین در اول صبح از پیچ وخمها،کوهها ودشتها،و صحراها واز روی جاده آسفالت همچنان به پیش می رفت وشهرهای مقاوم ایران زمین را یکی پس دیگری پشت سر می گذاشت.خورشید نیز آرام آرام به وسط آسمان می آمدواز پشت ماشین، به داخل می تابید ونوید پیروزی می داد.به یکباره صدای یکی از برادران رزمنده در ماشین بلند شد که خطاب به راننده گفت :«آقای راننده!نزدیک اذانه ،یک جایی نگه دار تا نماز بخوانیم .»راننده در حالی که دنده ماشین را عوض می کرد از درون آینه نگاهی به آن برادر کرد وگفت:«به چشم ،حتما!».

سرم را برگرداندم واز پنجره ماشین بیرون را نگاه کردم ،چشمم به یک تابلویی خورد که روی آن نوشته شده بود :«بروجرد 5کیلومتر»با خودم گفتم این همان شهری است که مورد هجوم خصمانه سپاه زبون قرار می گیرد.اما هیچگاه در مقابلش سرخم نمی کند ،بلکه مقاوم وایستاده است.

بعد از مدتی ماشین آهسته ،آهسته وارد دروازه شهر شد وبعد از گذشتن از چند خیابان مقابل پایگاه سپاه توقف کرد.همه بچه ها پیاده شدندونماز جماعت را بجای آوردندونهار خوردند ودوباره سوار ماشین شدند.

شاید سوال کنی:

«وای!شما چقدر عجله دارید؟»

مگر نمی دانی که می خواهیم به کربلا برویم.

آری با یک صلوات دوباره ماشین به حرکت در آمد ،همه بیدار بودند وکوههای زیبا را تماشا می کردند،بچه هاگاهی با هم صحبت می کردند وگاهی نوحه می خواندند وسینه می ردند به !چه شور وحالی دارند این فرزندان خمینی.

دوباره از پشت شیشه ماشین به آسمان دوختم ونگاهی به خورشید انداختم .صبح که حرکت کردیم خورشید از مشرق سوسو می زد ولی اکنون بسوی مغرب پیشروی می کند.

راننده ماشین در حالی که خستگی از صورتش نمایان بود ،هر لحظه دنده عوض می کرد وماشین به پیش می رفت ?یک دفعه تابلوی کنار جاده نظرم را جلب کرد روی آن نوشته شده بوداندیمشک صد کیلومتر.با دیدن نام اندیمشک بر روی تابلو،در فکری عمیق فرو رفتم .آیا این همان اندیمشکی است که هر شب خیابانها وکوچه های آن را در صفحه تلویزیون می دیدم؟

فکر ها متلاطم بود وهمه سعی می کردند با چشم تیز بینشان،سیاهی شب را شکافته واطراف را تماشا کنند.

اندیمشک 80کیلومتر ،اندیمشک65کیلومتر،اندیمشک 45کیلومترهر چه به اندیمشک نزدیک ترمی شدیم،تژش قلبم زیادتر می شد وعشق دیدن این شهر مقاومت در وجودم بر افروخته تر می گشت.

باز تابلوی دیگری به من اشاره کرد،وقتی نگاه کردم،روی آننوشته شده بود اندیمشک 5کیلومتر،از روی صندلی ام برخاستم تااطراف را بهتر ببینم.

در همین حال ناگاه یکی گفت :وارد اندیمشک شدیم،اینجا اندیمشک است.

 آری؛شهر اندیمشک بود.اندیمشک بوی مشک می دادوهر انسانی را از بوی خوشش واز کوچه پس کوچه هایش به وسوسه می انداخت .برای اقامه نماز مقابل مسجدی پیاده شدیم ونمازمان را خواندیم وسپس حرکت کردیم.همین که ماشین از اندیمشک گذشت روی تابلویی نوشته شده بود،دزفول 5کیلومتر.

دهانم از تعجب باز ماند،یعنی اینجا دزفول است،همان شهری که نفس کشیدن در آن عبادت است؟

آیا این همان شهری است که بارها مورد هجوم موشک های ارتش اسراییلی صدام قرار گرفته است؟!

آیا این همان شهری است که هر روز دهها نفر از فرزندان،پسران وجوانانش را از زیر خروارها خاک بیرون می کشیدند؟آیا این همان سرزمین سرخی است که دهها شهید ازدختر جوان،پسر داماد وعروس در حجله وطفل در گهواره تا پیرخانه نشین،کارگر در مزرعه وکارمند در اداره تقدیم اسلام می نماید؟آیا این همان سرزمین سرخی است که ندای جنگ،جنگ تا پیروزی اش در آسمان ها طنین انداز است؟

آیا این همان سرزمین سرخ است؟

دزفول !ای شهر قهرمان،آیا ما لیاقت آن را داریم که بر سرخ سرخ تو قدم گذاریم؟

فکرها همه متلاطم بود وهر کس در ذهنش هزاران سوال مطرح می کردتا این که ماشین بی با کانه وارد شهر ویران شده دزفول شد ودر مقابل یک مسجد وپایگاه مقاومت ترمز کرد.عقربه های روی هم رفته،ساعت12را نشان می داد.از ماشین پیاده شدیم وبعد از کمی جستجو،با راهنمایی یکی از رزمندگان در زیر پایگاه جای خوابی پیدا کردیم وبه آنجا رفتیم. بعد از صرف شام همه بچه هاکه واقعا خسته وکوفته بودند.در حالی که انتظار صبح را داشتند چشم ها را بر روی هم نهادند ودر خوابی بس کوتاه اما عمیق فرو رفتند.                                                     

                       خاطرات شهید خسروآقاجانپور3/12/62از(افراتخت)شهربهنمیر 



نظر

نوشته شده توسط در چهارشنبه 92/6/20 ساعت 7:10 عصر. - لینک ثابت


محبوب

          آ یه محبوب سردار شهید حبیب الله افتخاریان معروف به (ابو عمار)

                                   الم یجدک یتیما فآوی                               آیاخدا تو را یتیمی نیافت که در پناه خود جای داد ؟

                                  



نظر

نوشته شده توسط در چهارشنبه 92/5/30 ساعت 5:16 عصر. - لینک ثابت


وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی

فرازی از وصیت نامه دانشجوی شهید مهدی رجب بیگی قطعه 24ردیف 97شماره 4 صاحب کتاب ( میرویم تاخط امام بماند ) جلب می کنم که خود معجزه ای از معجزات شهدای ماست :

 

شهید مهدی رجب بیگی

خدایا، تو میدانی که چه می کشیم ، پنداری که چون شمع ذوب می شویم ، آب می شویم ما ازمردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد ازما ایمان را سر ببرند و اگر نسوزیم هم که روشنائی می رود و جای خود را دوباره به شب می سپارد ، پس چه باید کرد؟

از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم  و از دیگر سو باید شهید شویم  تا آینده بماند هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند وهم باید بمانیم تا فردا شهید نشود ، عجب دردی چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم.



نظر

نوشته شده توسط در چهارشنبه 92/5/30 ساعت 5:12 عصر. - لینک ثابت


دنیا

دنیا دیوار های بلند دارد ودرهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت نمی شود سرک کشید وآن طرف را دید اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.کاش این دیوارها پنجره داشت وکاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد شاید هم پنجره ای هست ومن نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست وقد من نمی رسد. با این دیوارها چه می شود کرد؟می شود اتز دیوار ها فاصله گرفت وقاطی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست وشاید می شود تیشه ای برداشت وکندوکند.شاید دریچه ای؛شاید شکافی؛شاید روزنی. همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن .برای رد شدن نور؛برای عبور عطر ونسیم.برای....بگذریم.گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن فکر می کنم ؛اگر همه چیز ساکت باشد؛می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن بشنوم .اما هیچ وقت؛هیچ وقت ساکت نیست وهمیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند. دیوار های دنیا بلند است ومن گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد .به امید آن که در آن خانه باز شود .گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.آن طرف ؛حیاط خانه ی خداست وآن وقت هی در می زنم ؛در می زنم و می گویم :دلم افتاده حیاط شما ؛می شود دلم را پس بدهید!کسی جوابم را نمی دهد .کسی دربرایم بازنمی کند.اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار .همین. ومن این بازی را دوست دارم .همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار ،همین که..... من این بازی را ادامه می دهم وآن قدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند .تا دیگر دلم را پس ندهند .تا آن در را باز کنند وبگویند :بیا خودت خودت دلت را بردار .آن وقت من می روم ودیگر هم بر نمی گردم .



نظر

نوشته شده توسط در پنج شنبه 92/5/3 ساعت 10:53 عصر. - لینک ثابت


انتظار

یا امام زمان انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد ...

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم نه؛ ولی

برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام

دوباره صبح؛ ظهر ؛ نه غروب شد نیامدی



نظر

نوشته شده توسط در پنج شنبه 92/4/6 ساعت 9:47 عصر. - لینک ثابت